خنده های مهربان
چند روزی بود که سید کاظم را کمتر می دیدم دلم هوایش را کرده بود. هوای حرف هایش، حدیث هایی که می خواند، نگاه نافذ و آن لبخندهای مهربانش. با خودم گفتم: «حتماً با اعلامیه هایی که از امام به دستش رسیده، از همان هایی که محرمانه اند و خودش تا صبح می نشیند و می نویسدشان، شاید هم
شهید سید کاظم حسینی زاده
چند روزی بود که سید کاظم را کمتر می دیدم دلم هوایش را کرده بود. هوای حرف هایش، حدیث هایی که می خواند، نگاه نافذ و آن لبخندهای مهربانش. با خودم گفتم: «حتماً با اعلامیه هایی که از امام به دستش رسیده، از همان هایی که محرمانه اند و خودش تا صبح می نشیند و می نویسدشان، شاید هم به فکر کار جدیدی برای مسجد و بچه های محله است. هرچه هست حسابی او را به خودش مشغول کرده. آخ که چقدر دلم می خواست بدانم دارد چکار می کند!»صدای اذان سید کاظم کنج های غروب گرفته ی تمام محله را روشن کرده بود و بچه های قد و نیم قد محله جلوتر از بقیه به مسجد دویدند. «امروز دیگه حتماً ازش می پرسم.»
بعد از نماز سرم را چرخاندم بین مردم. دنبالش می گشتم. باید حتماً پیدایش می کردم تا جواب سؤالم را بپرسم. اصلاً این فقط پرسش من نبود، سؤال همه ی بچه های مسجد بود. همه می خواستند سر در بیاورند سیدکاظم این روزها دارد چکار می کند.
«آها! پیدایش کردم، آنجاست. درست پشت سر آقا. صبر می کنم تا بعد از نماز. هر چند این روزها هر ثانیه اش یک خبر جدید است، خدا کند...»
وقت نمی کنم دنباله فکر را بگیرم. سید دارد با حاج آقا و بقیه خداحافظی می کند. می روم سراغش.
- سلام سید.
- علیک السلام. محمدجان، تازه چه خبر؟ اتفاقی افتاده؟
- نه سید، ولی...
- ولی چی؟ چیزی می خوای بپرسی؟
- راستش سید، بچه ها می خواهند بدانند خبر تازه ای شده؟ بچه ها خیلی دلشان می خواهد بدانند دارید چیکار می کنید؟ آخر سید! یک هفته است که شما کمتر به ما سر می زنید.
سید هم می خندد. از همان خنده های مهربان که همیشه آدم را شیفته می کند. دستش را می گذارد روی شانه ام و می گوید: «بچه ها می خواهند بدانند یا تو؟»
سرم را می اندازم پایین. می خواهم حرفی بزنم که خنده اش نمی گذارد و می گوید: «غصه نخور. فردا صبح که آمدی مسجد خودت می فهمی!»
می گویم: سید! فردا که تظاهرات است.
می گوید: «چه بهتر! اگر صبر کنی خودت می فهمی.»
و می رود. امّا مگر من تا فردا می توانم طاقت بیاورم؟ «خدای من! چه شب طولانی ای. چه سیاهی غلیظی!»
غلتی می زنم و پتو را می کشم روی سرم پلک هایم را محکم روی هم فشار می دهم. امّا... «یعنی فردا چه اتفاقی می افتد؟»
می دانم که راهپیمایی است و قرار است همراه بچه های مسجد و اهالی محله و حاج آقا صدوقی حرکت کنیم به طرف مرکز شهر. ولی...
صدای اذان آشنای سید کاظم، حس خوشی در قلبم ایجاد می کند. دیگر چیزی نمانده که انتظارم به پایان برسد. می دوم، به مسجد که می رسم چشم می اندازم توی جمعیّت که دارند وضو می گیرند. «پس سید کاظم کو؟»
می بینمش. دارد می رود داخل. تند تند وضو می گیرم و می روم دنبالش.
- سلام سید.
بر می گردد نگاهم می کند و از توی چشمهایم سؤال را می خواند می خندد.
- علیک السلام. اما هنوز تا صبح مانده صبر کن دیگه!
چیزی نمی گویم به خانه برمی گردم. صبح زود از خانه می زنم بیرون. تظاهرکنندگان جلوی مسجد جمع شده اند و صدای صلوات و همهمه از مسجد به گوش می رسد. یک راست می روم در خانه ی سید. از داخل خانه سید صدای صلوات بلند می شود. نگاه می کنم. «خدای من». جواب سؤالم را می بینم. تصویری بزرگ از امام است. اشک جلوی چشمم را می گیرد و امام در هاله ای از درخشش نور پنهان می شود و باز سوسو می زند و پیدا می شود. «امام جان فدات بشم.» صدای صلوات مرا به خود آورد. زانو زده ام و تابلو را می بوسم. بچه ها کنارم می زنند. یک نفر پشت سرم می گوید: «سید خودش آن را کشیده! عجب فکری!»
وقتی به مسجد می رویم، جمعیت بهت زده با اشک و آه و صلوات به استقبال تابلو می آیند. من هم رکابدار آن هستم.(1)
پینوشتها:
1- سرداران سپیده، صص 117.
منبع مقاله:(1388)، سیره شهدای دفاع مقدس شماره (4)، تهران: مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ دوم
/م
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}